گالری دانش

مطالب جذاب و گوناگون را در این سایت جست و جو کنید.

گالری دانش

مطالب جذاب و گوناگون را در این سایت جست و جو کنید.

در این سایت مطالب جذاب و گوناگونی وجود دارد که به صورت نوشته یا عکس نوشته دیده می شود.
وشامل انواع موضوعات علمی ادبی خنده دار و غیره می شود.

طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خیلی با حاله» ثبت شده است

دزد عزیز

علیرضا مرادزاده | چهارشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۴، ۰۹:۳۷ ق.ظ

دزد عزیز


  • علیرضا مرادزاده

امان از آلزایمر

علیرضا مرادزاده | دوشنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۴، ۰۴:۳۴ ب.ظ

                          امان از آلزایمر



دو تا پیرمرد با هم قدم میزدن و ۲۰ قدم جلوتر همسرهاشون کنار هم به آرومی در حال قدم زدن بودن.
پیرمرد اول: «من و زنم دیروز به یه رستوران رفتیم که هم خیلی شیک و تر تمیز و با کلاس بود، هم کیفیت غذاش خیلی خوب بود و هم قیمت غذاش مناسب بود.»
پیرمرد دوم: «اِ… چه جالب. پس لازم شد ما هم یه شب بریم اونجا… اسم رستوران چی بود؟»
پیرمرد اول کلی فکر کرد و به خودش فشار آورد، اما چیزی یادش نیومد. بعد پرسید: «ببین، یه حشره ای هست، پرهای بزرگ و خوشگلی داره، خشکش می کنن تو خونه به عنوان تابلو نگه می دارن، اسمش چیه؟»
پیرمرد دوم: «پروانه؟»
پیرمرد اول: «آره آره!» بعد با فریاد رو به پیرزنها: «پروانه! پروانه! اون رستورانی که دیروز رفتیم اسمش چی بود؟!!!»


  • علیرضا مرادزاده

داستان خنده دار میمون ها و کلاه فروش

علیرضا مرادزاده | دوشنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۴، ۰۴:۲۱ ب.ظ

داستان خنده دار میمون ها و کلاه فروش


خیلی با حاله





کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت، تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند؛ لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست. بالای سرش را نگاه کرد، تعدادی میمون را دید که کلاه را برداشته اند. فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد؟!؟! در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را از سرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد و میمونها هم کلاهها را به طرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.
سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند. یک روز که نوه از همان جنگل میگذشت ، در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد.
او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت و میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت ولی میمون ها این کار را نکردند. یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از سرش برداشت و سیلی محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری؟!؟!؟! 
  • علیرضا مرادزاده